خبرنامه
آمار بازدید
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 1 کل بازدیدها: 35379 کل مطالب: 18 |
کد مطلب : 18
اگر دروغ رنگ داشت ؛ هر روز شاید ؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود ............ اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛ عاشقان سکوت شب را ویران میکردند .......... اگر براستی خواستن توانستن بود ؛ محال نبود وصال ! و عاشقان که همیشه خواهانند؛ همیشه میتوانستند تنها نباشند .......... اگر گناه وزن داشت ؛ هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛ تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ... و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم .......... اگر غرور نبود ؛ چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم ......... اگر دیوار نبود ؛ نزدیک تر بودیم ؛ با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان ?? زندان حبس نمیکردیم ........ اگر خواب حقیقتداشت ؛ همیشه خواب بودیم ......... هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی گنج ها شایدبدون رنج بودند .......... اگر همه ثروت داشتند ؛ دل ها سکه ها را بیش از خدا نمیپرستیدند و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛ تا دیگران از سر جوانمردی ؛ بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند اما بی گمان صفا و سادگی میمرد .... اگر همه ثروت داشتند ......... اگر مرگ نبود ؛ همه کافر بودند ؛ و زندگی بی ارزشترین کالا بود ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید ........... اگر عشق نبود ؛ به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟ آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم .... .........
اگر عشق نبود اگر کینه نبود؛ قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند ........ اگر خداوند ؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا انگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت?
.:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ یکشنبه 89/12/15, 4:50 عصر
کد مطلب : 17
زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین میبرد
شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن ، شاید امید تنها دارائی او باشد اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا باد می وزد میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی تصمیم با تو است دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است خوب گوش کردن را یاد بگیریم گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند وقتی از شادی به هوا میپری ، مواظب باش کسی زمین رو از زیر پاهات نکشه مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد ولی راه به جائی نخواهد برد انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده ( وین دایر ) اگر در کاری موفق شوی ، دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست که اگر پیدا کردی قدرش را بدان فکر کردن به گذشته ، مانند دویدن به دنبال باد است آدمی ساخته افکار خویش است، فردا همان خواهد شد که آنروز به آن می اندیشد برای روز های بارانی سایه بانی باید ساخت برای روزهای پیری اندوخته ای باید داشت برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست دوست داشتن امری لحظه ایست ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود علف هرز چیه؟؟! گیاهی که هنوز فوایدش کشف نشده زنان هوشیارتر از آن هستن که مردانگی خود را به همسران خود نشان بدهند تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است پس همیشه امید داشته باش چه خوب می شد اگر ، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس و حلال را با حرام و دنیا را با عقبی و رحمان را با شیطان .:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ سه شنبه 89/12/3, 11:45 صبح
کد مطلب : 16
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند?!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند... .:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ سه شنبه 89/12/3, 11:41 صبح
کد مطلب : 15
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
جواب داد:....
اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1 اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000 ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت. .:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ سه شنبه 89/12/3, 10:49 صبح
کد مطلب : 14
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غرّه نشوی. و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند چون این کارِ ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است. فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید. اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم .:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ سه شنبه 89/12/3, 10:37 صبح
کد مطلب : 13
همان تغییری باش که آرزو می کنی در جهان ببینی مهاتما گاندی ........................................... برای دنیا ممکن است یک نفر باشید، اما می توانید برای یک نفر همه ی دنیا باشید مارک تواین ......................................... با آنچه به دست می آوریم زندگی می کنیم و با آنچه می بخشیم زندگی می آفرینیم وینستون چرچیل ........................................ هرجا که انسان هست امکان انسانیت هم هست سه نکا ............................................. نمی توانید به دیگران کمک کنید بی آنکه به خودهم کمک کرده باشید رالف والدو امرسون .......................................... .:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ شنبه 89/11/16, 8:43 صبح
کد مطلب : 12
انسانها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مىروند. با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت. در سبد جلو, صفات نیک خود را مىگذاریم. در سبد پشتی, عیبهاى خود را نگه مىداریم. به همین دلیل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را مىبیند و عیوب همسفرى که جلوى ما حرکت مىکند. بدین گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مىکنیم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همین شیوه درباره ما مىاندیشد. پائولو کوئیلو .:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ چهارشنبه 89/11/6, 4:49 عصر
کد مطلب : 11
چه قصاب خانه ای است این دنیای بشریت
در زمان سلطان محمود میکشتند که شیعه است، زمان شاه سلیمان میکشتند که سنی است، زمان ناصرالدین شاه میکشتند که بابی است،زمان محمد علی شاه میکشتند که مشروطه طلب است،زمان رضا خان میکشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،زمان کرهاش میکشتند که خرابکار است ،امروز توی دهناش میزنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش مینشانندو شمع آجیناش میکنند که لا مذهب است.اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است،حالا تو اسرائیل میکشند که طرفدار فلسطینیها است،عربها میکشند که جاسوس صهیونیستها استصهیونیستها میکشند که فاشیست است،فاشیستها میکشند که کمونیست است،کمونیستها میکشند که آنارشیست است،روس ها میکشند که پدر سوخته از چین حمایت میکند،چینیها میکشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه میزند،و میکشند و میکشند و میکشند...و چه قصاب خانهیی است این دنیای بشریت." -
.:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ چهارشنبه 89/11/6, 3:28 عصر
کد مطلب : 10
مرگ یک مرد
مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش. خیابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد. صدای گام هایی آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش. اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر. گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود. آمد شهر، سه ماه کارگری کرد،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید. آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود. حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی.
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد.
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد. صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام . صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ، - پولات چقد بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.
... - پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد. - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ... جوان شناختش.
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره .... افتاد روی زمین. جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - چاقو خورده ... - برین کنار .. دس بهش نزنین ... - گداس؟ - چه خونی ازش میره ... دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و ... بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک . ......... همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : - یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین... هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست . .:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ چهارشنبه 89/11/6, 11:46 صبح
کد مطلب : 9
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید .:: ارسال مطلب توسط احد انصاری در تاریخ یکشنبه 89/11/3, 12:22 عصر |
بایگانی
فهرست پیوند لوگوی دوستان
(بروز رسانی : 12:26 ص 97/3/27 آخرین نوشته : شعر عاشورا + ashura) آخرین مطلب: شعر عاشورا + ashura آخرین به روزرسانی: 12:26 ص 97/3/27 (بروز رسانی : 11:14 ص 92/8/9 آخرین نوشته : احمدک و محنت روزگار ...) آخرین مطلب: احمدک و محنت روزگار ... آخرین به روزرسانی: 11:14 ص 92/8/9 ویرایش فهرست پیوندهای بدون لوگوی دوستان
.: شهر عشق :.
بروز رسانی : 3:49 ع 96/3/6 آخرین نوشته : در پناه چشم های تو آخرین مطلب: در پناه چشم های تو آخرین به روزرسانی: 3:49 ع 96/3/6 دکتر علی حاجی ستوده بروز رسانی : 2:15 ص 91/8/2 آخرین نوشته : Treatment of low HDL cholesterol آخرین مطلب: Treatment of low HDL cholesterol آخرین به روزرسانی: 2:15 ص 91/8/2 ویرایش پروفایل مدیریت
لوگوی ما
|